......همراه.....
....همراه...
تنها در بی چراغی شب ها میرفتم.
دستهایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را میفشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
تنها میرفتم � میشنوی؟ تنها.
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم
ایینه ها انتظار تصویرم را میکشیدند�
در ها عبور غمناک مرا می جستند
و من میرفتم� میرفتم تا در پایان خود فرو افتم.
ناگهان تو از بیراهه لحظه ها� میان دو تاریکی� به من پیوستی.
همه تپش هایم از ان تو باد� چهره به شب پیوسته!همه تپش هایم!
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیدم� زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشه فضا را فشردم� قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام ...در اهنگ مه الود نیایش تو را گم کردم.
میان ما سرگردانی بیابان هاست...بی چراغی شب ها� بستر خاکی غربت ها�فراموشی اتش هاست.
میان ما�هزار و یک شب� جستجو هاست.
سه شنبه 24 خرداد 1390 - 12:31:57 AM