به من بگو
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار
مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار
پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان
هميشه نه بود
. اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با
نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،
بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي
در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند کخفیانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت.
صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت: ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه
جوريه ؟ من داره يادم ميره !
تفاوت شخصیتی افراد از روی ماه تولدشان
چه فلسفه زیبایی است خلقت ادم...
22220 بازدید
6 بازدید امروز
2 بازدید دیروز
14 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian